موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، داستان عاشقانه ، ،
برچسبها:
روزي پیش گوي پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلاي عظیمی براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاري بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند.
معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاري و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان هاي مختلف سنگ هاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سري شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سري هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف هاي این اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیري شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود!
نتیجه گیری
معنی این داستان را می توان به قلب انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزي به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و … نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهاي آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.
داستان کوتاه آموزنده پیشگوی پادشاه
منابع : hammihan.com هم میهن – بازنشر namakstan.ir نمکستان
موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه ، ،
برچسبها:
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفتهی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است.
درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار میخواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم میگوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد.
اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانیاش بینظیر است. دخترم را نصیحت میکنم که فریب نخورد و کمیعاقلانهتر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمیدهد.
من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم! شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم.
نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمیدهد.
بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کلهاش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمیکند. ولی قبول میکنم و به او چنین میگویم.
چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمیدهد و هر وقت او را ببیند تنبیهاش میکند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد.
حتی برای خداحافظی هم نیامد.شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد.
اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم میگفتی که دیگر علاقهای به او نداری و درخواست جدایی میکردی، او هرگز قبول نمیکرد.
وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل میخواهد و هرگز اجازه نمیدهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد.
اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمیخواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است.
دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقهای نداشته ناراحتی چه معنایی میتواند داشته باشد؟
منبع :http://www.lovesib.ir
موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، داستان عاشقانه ، ،
برچسبها:
روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی اورابایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کند تابتواندبه اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی که بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرارابراب افسرپلیس تعریف کردند.افسردستورداددختررااحضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواج کندافسرپلیس بادیدن دخترشیفته جمال ومحودلربایی اوشد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزدوزیررفتند وزیربادیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند...
بحث ومشاجره بالاگرفت تااینکه دخترجلوآمدوگفت :راه حل مسئله نزدمن است .من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
.....وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او.........
ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم
؟!!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوندتازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند
منبع: http://www.atrebaroon.blogfa.com
موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، داستان عاشقانه ، ،
برچسبها:
صفحه قبل 1 صفحه بعد